برای زنان سرزمین‌ام و مایی که فراموش‌شان کرده‌ایم
هیچ آگاهی ابدی در انسان نبود
[سما بابایی - روزنامهنگار ]
امروز به تاریخ اواخر دی‌ماه 1394، زنان موزیسین سرزمینِ ما همچنان نمی‌توانند همخوانی کنند و هنوز نمی‌توانند در بسیاری از شهرستان‌ها به عنوان نوازنده روی صحنه بروند و همچنان تعدادی از هنرمندان از جمله «محمدرضا شجریان» ممنوع‌الکار هستند. به نظر می‌رسد می‌توان این یادداشت را همین‌جا خاتمه داد. با همین 38 کلمه. می‌شود کمی آوانگاردتر با مسأله‌ی یادداشت‌نویسی برخورد کرد و تا سطرها همین جمله را کُپی-پِیست کرد. زنان موزیسینِ سرزمین ما... آن‌وقت می‌شود امیدوار بود تا این یادآوری، جامعه‌ی موسیقی را برای لحظه‌ای به فکر فرو بَرد. به اینکه زنان موزیسین سرزمین‌شان هنوز نمی‌توانند بخوانند، هم‌خوانی کنند و حتی به عنوان نوازنده روی صحنه بروند. این ماجرا اما اصلاً اهمیتی دارد؟ در جامعه‌ی ملتهب و در تلاش برای افشاگریِ موسیقی، چقدر می‌توان امیدوار به انجام اقدامِ عملی، حرکت یا حتی اظهار نظری در این خصوص بود یا به قول «سورن کی‌یرکگور» بسیاری در مرحله‌ی استحسانی (لذت) مانده‌ایم و هر ماجرایی زمانی اهمیت پیدا می‌کند که به خودمان مربوط شود و در این میان، تنها تعداد اندکی از ما به مرحله‌ی اخلاق و وظیفه رسیده‌ایم؟ ایمان را که تنها بندگانِ مخصوصِ پروردگار تجربه خواهند کرد. «ترس و لرز» کتابی برای یک قرنِ پیش است؛ اما همچنان می‌شود آن را خواند و درباره‌اش فکر کرد. اصلاً «کی‌یر کگور» این کتاب را نوشته برای طرح یک‌سری پرسش‌ها. ماجرا ساده است. در سال 1942، نامزدی مردی به هم می‌‌خورد و او را در دوگانگی‌ عجیبی گرفتار می‌کند: اینکه از این مرحله عبور کند یا نه؟ او بعدها یکی از مهم‌ترین کتاب‌‌هایش را در همین رابطه می‌نویسد؛ در ستایش مردی که بر تردیدهایش فائق می‌آید و جاودانه می‌شود. هر چند نه خودش می‌داند و نه جواب را به خواننده می‌دهد که «ابراهیم» پیامبر ایمان است یا تردید؟ همین سوال است که حالا صد و اندی سال است که بسیاری را درمانده کرده؛ او اما در بسیاری موارد تکلیف خواننده‌اش را روشن کرده است. آنجا که یادآور می‌شود انسان‌های بسیاری به لذت‌های زودگذر دنیوی‌ تمایل دارند. به خواستنی‌هایی که حواس ظاهری‌شان از آنها طلب می‌کند و در این میان، بسیاری به «وظایف اجتماعی» توجهی ندارد. البته که انسانِ درگیرِ این مسائل، خود درگیر اضطراب و ناامیدی است؛ اما تنها انسان‌های محدودی هستند که می‌توانند از این مرحله به مرحله‌ای برسند که برای خود «وظیفه» تعیین کرده باشند. به جایی که صرفاً به خودشان فکر نکنند و دنبال لذات دنیوی نباشند و مسئولیتی برای خود در قبال جامعه و همنوعان‌شان قائل شوند. البته که این کار سختی است، آنقدر دشوار که در «مدیحه برای ابراهیم» می‌نویسد: «اگر هیچ آگاهی ابدی در انسان نبود، اگر در بنیاد همه‌چیز تنها نیروی وحشی جوشانی نهفته بود که با پیچ و تاب در هیجاناتِ ظلمانی هر چیزِ بزرگ و هر چیزِ بی‌مقدار را خلق می‌کرد، اگر در بنیاد همه‌چیز خلأی بی‌انتها و سیری‌ناپذیر پنهان بود، زندگی جز نومیدی چه بود؟» «ابراهیم» بر تردید خود غلبه کرد. از نفسانیات و لذات -و مهم‌تر از همه، منافع- خود گذشت. پسر خود را –عزیزترین‌اش- را به قربانگاه برد. زندگی حالا هزاران سال بعد از آن همچنان پر از «اسماعیل»ها است. پر از مجوز‌ها و کنسرت‌های رنگارنگ در شب‌های متمادی. در اصفهان حتی، در یزد، در مشهد و نیشابور. پر از سودهای فراوان و اصلاً مگر می‌توان از همه، همان انتظاری را داشت که از پدرِ ایمان؟ از ابراهیم؟ اصلاً داستان به همین سادگی است مگر؟ ابراهیم بر تردید خود غلبه کرد و به قربانگاه رفت و با دست خویش فرزندِ خویش را بر خاک افکند و چاقو را بر گلوگاه‌اش گذاشت. «من نمی توانم ابراهیم را درک کنم، به یک معنا تنها چیزی که می‌توانم از او بیاموزم، حیرانی است.» و سخت‌تر آنکه با دور شدن از ساحت دنیوی و رسیدن به تعهد اخلاقی و اجتماعی، هنوز فاصله‌ی بسیاری است برای رسیدن به آگاهی و ایمان. انگار همه‌ی ما درگیر همین حیرانی هستیم. درک کردنِ ابراهیم کار دشواری است. رسیدنِ به مرحله‌ی ایمان و اعتماد او البته که کار غیرممکنی است؛ اما رسیدن به مرحله‌ی تکلیف اجتماعی هم دردسرهای خودش را دارد.